همهی زندانیان گروهگروه شده بودند؛ هر کس با همقومان، همحزبیان یا همشهریانش گروهی تشکیل داده بود. ولی او تنها بود و سرش به کار خودش گرم بود. همیشه کتابی یا مجلهای در دست داشت و میخواند یا اگر هم در حال خواندن نبود، در حیاط زندان راه میرفت. همین رفتارش باعث شده بود که توجه من به او جلب شود. چون راستش را بخواهید، من هم تنها بودم و هر چه به خودم فشار آوردم تا با گروهی دوست شوم، نتوانستم. چون از کارهایی که آنان میکردند، متنفر بودم. یا تمام روز پاسور بازی میکردند، یا فکاهی و سخنان لغو میگفتند و قاه قاه میخندیدند. احساس میکردم او هم مانند من فکر میکند.
روزی خود را به او رساندم و کنارش نشستم. گفتم: میبینمت که همیشه تنهایی. سرش را به دیوار زندان تکیه داد و به آسمان نگاه کرد. آه سردی کشید و با مکث گفت: تنهایی بهتر است از نشستن با کسانی که تو را نمیفهمند. باز مکثی کرد و گفت: این جماعت الکی خوشحالند. چطور میتوانم مثل اینها باشم و بخندم، در حالی که در مصیبت هستیم؟ چطور میتوانم مثل اینها پاسور بازی کنم، در حالی که خودم و مردم کشورم را میبینم که مانند پاسورهایی در دست قدرتهای خارجی هستیم و با ما بازی میکنند؟ هر بار یک بازی جدید با ما میکنند و هر موقع هم که از بازی با ما خسته شوند، ما را دور میاندازند. گفتم: برای چه در زندانی؟ گفت: برای همین افکارم؛ یا باید مانند دیگران باشی یا تو را از جامعه حذف میکنند. خواستم که بیشتر توضیح دهد ولی چیزی نگفت. من هم کنجکاوی نکردم. تا خواستم بپرسم که اهل کجاست، یکباره صدای تیراندازی شنیده شد. نگهبانان زندان سراسیمه در حال فرار بودند. طالبان که در زندان کم هم نبودند، با شور و حرارت بسیار شروع کردند به «الله اکبر» گفتن و اعلام اینکه -به قول خودشان- مجاهدین رسیدند. در مدت زمان کمی، تمام زندانبانها و رئیسهای زندان همه ناپدید شدند. زندانیان دربهای زندان را شکستند و راهی برای خروج پیدا کردند. همه در حال بیرون رفتن و رهایی از زندان بودند. من هم در این میان سریع لوازم کمی که داشتم را جمع کردم و از انتهای سالن که اتاقم بود، دوان دوان حرکت کردم. فقط چند متر مانده بود که خود را به درب خروجی سالن برسانم و از آنجا به حیاط و از حیاط به خروجی اصلی زندان بروم که باز همان جوان را دیدم که در کنار درب اتاق خود ایستاده بود. به سمت او رفتم و گفتم: معطل چه هستی؟! برویم. با آرامی گفت کجا؟ گفتم: یعنی چی کجا؟! بیرون دیگر! گفت: «بیرونِ» با طالب را دیدهام، در اولین سالهای کودکی. مکثی کرد و سپس گفت: اگر قرار باشد در آن محیط زندگی کنم و آن کابوسها دوباره تکرار شود، بهتر است در زندان بمانم. من واقعاً تعجب کردم. با تمام خواست و اشتياق درونی که برای خروج و خلاصی از آن زندان لعنتی داشتم، چیزی درونم میگفت که باید با آن جوان صحبت کنم. همه در حال فرار بودند. نمیدانستم از کجا شروع کنم و چطور او را متقاعد کنم به بیرون رفتن. چون راستش را بخواهید، خودم هم دنیای روشنی زیر حاکمیت طالبان نمیدیدم. ولی دیگر مثل آن جوان آن قدر هم ناامید نبودم. به داخل اتاقش رفتم. اتاقی با ۱۰ تخت خواب بود که حالا از شدّت بینظمی و بلبشو به بازار شام تبدیل شده بود! هر کس هر چیزی را که میتوانست با خودش برداشته و در حال فرار بود. تمام پتوها و بالشها و بقیهی وسائل مردم روی اتاق هر طرف افتاده بود؛ برعکس زمانی که همه از ترس زندانبانها همه چیز را باید مرتب میکردند، وگرنه با مجازات سختی مواجه میشدند. رفتم انتهای اتاق که تخت دوطبقهای بود. روی تخت زیرین نشستم. به زمین نگاه میکردم. واقعا نمیدانستم صحبت را از کجا شروع کنم. با خود میگفتم آخر به من چه! تازه چند ساعتی از آشنایی ما نمیگذرد، رهایش کنم بروم پی زندگی خودم! ولی دلم به حالش میسوخت. وجدانم اجازه نمیداد او را در این چهاردیواری رها کنم. میدیدم که همه در حال فرار هستند؛ کسانی که باید برای سالها محصور این چهاردیواری میماندند، به یکباره دربها را به روی خود باز دیدند.
سرم را بالا آوردم. آن جوان انگار نه انگار، روی تخت خود نشسته و کتابی را مطالعه میکرد. وقتی چشمم به کتابی که در دست داشت افتاد، ناخودآگاه یاد جوان دیگری در همان زندان افتادم. او هم در یک سلول دیگر در این زندان محبوس بود. او هم همیشه تنها بود. یادم آمد روزی در حیاط بزرگ زندان با او هم صحبت شدم. البته او بود که میخواست سر صحبت را با من باز کند. دربارهی اسلام حرف میزد و میخواست یک جریان فکری را معرفی کند. یادم است از برگشتن به سوی اسلام واقعی صحبت میکرد. از اینکه همیشه راه نجات وجود دارد، به شرط اینکه ما مسلمانان بخواهیم و اراده کنیم از جایمان برخیزیم. میگفت ایراد از ما مسلمانان است که دین را نشناختهایم و نمیتوانیم اسلام را در زمین اقامه کنیم. یکباره از جایم بلند شدم و به طرف سالنی که اتاق او در آنجا بود رفتم. اتاقها را نگاه میکردم و دنبالش میگشتم. راهروی سالن پر بود از زندانیانی که در حال جمع کردن وسایلشان و فرار بودند. تا آخرین اتاق را نگاه کردم ولی پیدایش نکردم. ناامیدانه به سر سالن برگشتم و دقایقی جمعیت را برانداز کردم. کم کم سالن در حال خالی شدن بود و آخرین نفرات هم داشتند از اتاقهایشان خارج میشدند. در دلم گفتم: خدایا! فقط همین یک راه وجود داشت که این هم نشد. انگار میخواستم وجدانم را قانع کنم که موفق نشدم راهی برای کمک به آن جوان پیدا کنم. اما یکمرتبه در کمال ناباوری همان کسی را دیدم که به دنبالش آمده بودم! بله، مصطفی را دیدم. مصطفی با لباسی سفید رنگ، از اتاقش که در انتهای سالن بود خارج شد. در دلم گفتم: خدایا شکرت! از فرط خوشحالی داد زدم و گفتم: برادر مصطفی! نگاهش به من جلب شد، دستی تکان داد و به سمتم آمد. سلامی کرد و گفت: اینجا چه میکنی برادر؟! چرا هنوز نرفتی؟! برای خداحافظی آمدهای؟! گفتم راستش را بخواهی، آمدهام تا از تو بخواهم قبل از رفتنت، به یک زندانی دیگر سر بزنی و آن حرفهایی که آن روز به من زدی را به او هم بزنی. او هم جوانی است که دنبال روشنایی و حقیقت است و مانند دیگران نیست که به کم قانع باشد و افکار متفاوتی دارد. اما الان نمیخواهد از زندان برود و میگوید اگر بناست طالب حاکم باشد، داخل زندان از بیرونش بهتر است! مصطفی که صحبت من را شنید، گفت: الان کجاست؟ گفتم دنبالم بیا. با سرعت حیاط زندان را طی کردیم و به اتاق او در سالن آن طرف زندان رسیدیم. هنوز آن جوان روی تخت خودش نشسته بود و کتاب در دست داشت. انگار واقعاً قصد رفتن نداشت! من را که دید تعجب کرد. گفت: نرفتی که؟! تا خواستم بگویم برایش مهمان آوردهام، مصطفی وارد شد و به جوان سلام داد. به مصطفی گفتم: این همان جوانی است که دربارهاش صحبت کردم.
مصطفی روبهروی آن جوان روی تختی دیگر نشست و پرسید: برادر! چرا نمیخواهی بروی؟ جوان گفت: کجا بروم؟! بیرون بدتر از زندان است. خودم را خوب میشناسم و میدانم که نمیتوانم طالبان را تحمل کنم. چند روز نشده کاری دست خودم یا آنها میدهم. آنها هم من را میکشند، یا دوباره به زندان میآورند. چاره چیست؟ در این مملکت، همه دنبال قدرت برای منافع خودشان هستند. دیگر آدم درست پیدا نمیشود. هر کسی مملکت را به دست گرفت، کارش به خیانت و دروغ و فساد و چپاول بیتالمال رسید. به هر طرفی رفتم، آخرش پشیمان شدم. این حرف را که زد، مصطفی صحبت آن جوان را قطع کرد و به او گفت: آیا طرف کسی که خدا و پیامبرش معرفی کرده هم رفتی؟ جوان که گویی برای اولین بار این حرف را میشنید، به طرف مصطفی خیره شد و گفت: کسی را که خدا معرفی کرده؟ مصطفی گفت: بله. جوان گفت: منظورت دقیقاً چه کسی است؟ مصطفی گفت: مهدی. جوان گفت: ای بابا! تو هم من را مسخره میکنی! مهدی کجاست که بخواهم بروم دنبالش؟! او اصلاً به دنیا هم نیامده است. مصطفی به او گفت: فرض میکنیم همین طور باشد. به نظر تو خداوند او را چه موقع به دنیا میآورد؟ جوان گفت: نمیدانم. مصطفی گفت: من به تو میگویم: هنگامی که ما بخواهیم، هنگامی که ما آماده باشیم، هنگامی که خداوند ببیند ما به جز مهدی حاکم دیگری نمیخواهیم…
من که دم درب اتاق ایستاده بودم، آرام و قرار نداشتم. نیمنگاهی به راهروی زندان داشتم و اطراف را میپاییدم و امیدوار بودم که سریعتر خارج شویم، اما حواسم و گوشم به صحبت مصطفی با آن جوان بود که بعداً متوجه شدم نامش محمود است. مصطفی همان حرفهایی را به محمود زد که قبلاً به من زده بود. از جریانی اسلامی در خراسان زمین گفت که برای ظهور مهدی زمینهسازی میکند. از عالمی بزرگ به نام «منصور هاشمی خراسانی» که آموزههای اسلام نخستین را احیا کرده و برای شکلگیری عدالت بر روی زمین تلاش میکند. از ندای حقی که در آخر الزمان شنیده میشود و مردم را از نزاع و درگیری و ستم و خونریزی بر حذر میدارد و به سوی حکومت خداوند دعوت میکند. آن دو چند دقیقهای با هم گپ زدند و سپس دیدم که مصطفی دستش را دراز کرد و محمود که چشمانش تر شده بود، دست او را گرفت و بلند شد تا وسایلش را جمع کند.
هر سه نفرمان دوشادوش یکدیگر، از زندانی که مدتها در آن حبس بودیم بیرون شدیم. هر سه به آسمان نگاه کردیم و به طرف نور دویدیم، به طرف بیداری.