متن پادکست:
نیمه شب بود… بهخاطر خیلی از مشکلاتی که ذهنمو حسابی درگیر خودش کرده بود، تصمیم گرفتم برم بیرون و تو خیابون یکم قدم بزنم و هوایی تازه کنم. پا شُدم لباسامو عوض کردم و کلید خونه رو برداشتم و زدم به دلِ سیاهیِ شب… یه دفعه به خودم اومدم، دیدم غرق فکر یه ساعتی هست که دارم تک و تنها کنار جدولای خیابون راه میرم. تصمیم گرفتم برگردم خونه که یه دفعه سرمو نچرخونده دیدم یه ماشین با سرعت بالا از مسیرش منحرف شد و به قول معروف جلوش کامل جم شده….
خیلی هول شدم. جز صدای چراغ خطرای ماشین و آه و نالهی یه زن هیچ صدایی شنیده نمیشد. هراسون خودمو رسوندم به ماشین، دیدم راننده که یه جوونه حدوداً بیست ساله است سرش غرق خونِ و بیهوش افتاده و یه خانوم میانسال هم کنارش نشسته و حسابی زخمی شده و مدام با آه و ناله میگه: خدایا! پسرم پسرمو نجات بده. بلافاصله به ذهنم رسید با اورژانس تماس بگیرم تا آمبولانس و پزشک اعزام کنن که دیدم از بدِ حادثه اصلاً گوشی تلفن همرام رو نیاوردم؛ سریع رفتم سمت مادرِ اون جوون و پرسیدم: مادر حالتون خوبه؟ جواب داد: من خوبم به فریاد بچم برسید، بچمو نجات بدید. حسابی شوکه شده بود و فقط فریاد میزد و فکر بچش بود. بهش گفتم: مادر اگه تلفن همراهی دارید بدید تماس بگیرم اورژانس بیاد؛ ولی اصلاً گوشش بدهکار نبود فقط شیون میکرد و به سر و صورتش میزد که بچم مُرد. هر چقدر تلاش کردم بهش بفهمونم بابا بچت نفس میکشه و فقط بیهوشه و باید تلفنشو بده تا بتونیم زودتر منتقلش کنیم بیمارستان، بیفایده بود. همین لحظه یه دفعه چشمم افتاد به یه کیف زنونه که انگار از پنجرهی ماشین افتاده بود کنار خیابون. سریع رفتم بازش کردم و دیدم یه تلفن همراه داخلشه، فوراً تماس گرفتم و آدرس دادم و منتظر موندم آمبولانس بیاد و این مادر و پسرُ منتقل کنه بیمارستان. خدا رو صد هزار مرتبه شکر تونستیم به موقع برسونیمشون بیمارستان و تحت درمان قرار گرفتن. عجب شب سختی بود. وقتی مطمئن شدم خانوادشون از اتفاقی که افتاده مطلع و راهی بیمارستان شدن، برگشتم خونه تو راه فکرم خیلی مشغول شد با خودم فکر کردم چقدر حال این مسلمونایی که تو ماه محرم و سفر تو هیئتها و مسجدا روز و شب عزاداری و خودزنی میکنن برای امام حسین شبیه این مادریه که امشب برای پسر بیهوشش داد و شیون میکرد. مادر قصهی امشب ما از فرط علاقه و شدت وابستگیای که به پسرش داشت اصلاً نمیتونست تو این شرایط درک کنه راه نجات پسرش داد و فریاد کردن نیست فقط کافی بود خودشو جمع و جور کنه و تلفنشو پیدا کنه و زنگ بزنه کمک بیاد، درست مثل بعضی از این محبای اهلبیت که حاضرن بخاطر مصائب امام حسین با قمه سرشونو چاک بدن ولی حاضر نیستن بشینن یه چند دقیقه فکر کنن ببینن چرا امام مظلومشون با اون شدت و غربت شهید شد. گوششون بدهکار نیست که امام حسین شهید شد فقط بخاطر اینکه مردم حاضر نشدن ازش حفاظت و حمایت کنن و امام مهدی هم امروز دقیقاً به همون علّت آوارهی دوران غیبت شده.
شاید گریه و زاریِ ما برای شهادت امام حسین در قرنها پیش محبّت و علاقهی ما به اهلبیت رو ثابت کنه، ولی قطعاً دردی از دردای اهلبیت دوا نمیکنه؛ همونطور که گریه و زاریِ اون مادر دردی از پسرش دوا نکرد. امروز یکی پیدا شده به نام «علامه منصور هاشمی خراسانی» که راه تموم شدن غربت اهل بیتو به همهی مسلمونای جهان نشون میده بلکه بعد از چند قرن به اون خاتمه بدن. آیا بین شما جوونمردی هست که بخواد به دعوتش لبیک بگه و برای امامش کاری کنه؟ در یکی از گفتارهای ایشون اینطور اومده:
جُبیر بن عطاء خجندی ما را خبر داد، گفت: شنیدم منصور میفرماید: «هرآینه صاحب شما خروج نمیکند تا اینکه آنچه دوست میدارد را ببیند، اگرچه کارش به جایی برسد که از شاخههای درختان تغذیه کند! گفتم: آنچه دوست میدارد چیست؟ فرمود: اجتماع مؤمنان بر یاری او، گفتم: در اجتماع آنان چیست در حالی که ضعیف و فقیر هستند؟! فرمود: تو نمیدانی که در آن چیست! در آن کلید درهای آسمان است!»
جونِ اون پسر با یه زنگ نجات پیدا کرد، ولی پایان غربت امام مهدی به همّت شما بستگی داره. به تصمیم شما بستگی داره. اینکه بشینیم و هزار سال دیگه گریه کنیم یا بلند شیم و بساط جولان شیطان و غربت اهل بیت رو جمع کنیم.
یا حق
منبع پادکست: پایگاه اطلاعرسانی دفتر منصور هاشمی خراسانی > نگارخانه > صوت > کلید درهای آسمان